مکیال نفس عمیقی کشید و اشک گرمی فرو ریخت و گفت؛ ای داوود من چیزی را از تو پنهان نمی کنم، از روزی که پدرم دید بنی اسرائیل به تو احترام و عزت می گذارند و در مقابل شکوه و هیبت تو سر خم می کنند و از روزی که دید پیروزی های پی در پی نصیب تو می شود، از نفوذ تو هراسان است که مبادا زیانی به سلطنت او برسد.
ای داوود! تو می دانی که سلطنت، چراگاهی خوش آب و علف و محیط عیش و نوش است و حاکم با جان و دل از ریاست خویش دفاع و با هر سلاحی از آن حمایت می کند. سلطان همیشه نسبت به همه حتی به درباریان خود بدبین است و به همین جهت با سوء ظن دستگیر می کند و با حدس متهم می سازد و از روی ترس کیفر می دهد.
گرچه پدر من ایمانی خالص دارد ولی سلطانی است که تندی سلاطین دیگر را دارد و حاکمی است که در فکر او بدگمانی راه می یابد. اخیرا فهمیده ام که به فکر رهایی از تو افتاده و می خواهد نفوذ و پر و بال تو را قطع کند، من معتقدم که احتیاط کنی و تدبیر و
[223]
عاقبت اندیشی را پیشه کنی. با این پیشنهاد من اگر درست باشد جان سالم به در برده ای.
داوود از آنچه شنید غمگین شد و گفت؛ من سربازی بیش که زیر پرچم سلطان جنگ می کند، نیستم. من بیش از یک مؤمن با اعتقاد و مدافع ایمان نیستم. شاید فکر طالوت از وسوسه های شیطان باشد و اگر وسوسه های شیطانی را کنار بگذارد بر هوای نفس خود پیروز گردد. آنگاه که سخن داوود به پایان رسید، چنان به خواب عمیق فرو رفت، که گویا از اندیشه طالوت خبری ندارد.